۲۹۶ بار خوانده شده

بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود

فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری

گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح

خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید

کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو

خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند

چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ

گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج

خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت

رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست

لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد

جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است

عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۸ - مقاله نوزدهم در حسب حال خام طمعانی که از شعر شعر دامی بر ساخته اند و در دست و پای هر پخته و خامی انداخته
گوهر بعدی:بخش ۶۰ - مقاله بیستم در پند دادن فرزند ارجمند که در بستان طفولیت به نبات حسن پرورده باد و در بستان بلاغت به نهایت کمال پی آورده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.