۲۸۵ بار خوانده شده

بخش ۴۱ - حکایت عارف دل بیدار شب زنده دار

عارفی از ظلمت شب نور یاب
دیده فرو بست به کلی ز خواب

شب که ز خورشید نظر دوختی
شمع نظر تا سحر افروختی

هر مژه از دیده خونابه ده
بود به ابروش همانا گره

روزی ازو کرد فضولی سؤال
کای نزده راه تو خواب و خیال

چون دل بیدار تو از خواب رست
دیده چرا بایدت از خواب بست

رنج نخفتن چو گران داردت
یکدمه راحت چه زیان داردت

گفت نشاید که خدای جهان
هر شبی آید ز نخست آسمان

بانگ زند کز صف دوران راه
کیست که آید به درم عذرخواه

تا کرم خویش سفیرش کنم
رحمت خود عذر پذیرش کنم

من به چنین حال نهم سر به خواب
گوش بخوابانم ازین خوش خطاب

او نظر لطف به من کرده باز
دیده اقبال من از وی فراز

هر که کند دعوی سودای او
خواب کنان از رخ زیبای او

دعویش از صدق بود بی فروغ
چون نفس صبح نخستین دروغ

جامی اگر دیده تو روشن است
در دلت از روضه جان روزن است

سخت قدم باش درین ره نه سست
چشم بر آن دار که چشمش به توست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - مقاله یازدهم در نشان دادن از حال صوفیان که نشان ایشان بی نشانی است و زندگانی ایشان در جان فشانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.