۲۷۳ بار خوانده شده

بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند

بین زلیخا را که جان پر امید
ساخت کاخی چون دل صوفی سفید

هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او
چون رخ آیینه زنگی نی در او

نقشبندی خواست آنگه چیره دست
تا به هر جا صورت او نقش بست

هیچ جای از نقش او خالی نماند
شادمان بنشست و یوسف را بخواند

پرده از رخسار زیبا برگرفت
وز مراد خود حکایت در گرفت

یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت
صورت او دید رو هر سو که تافت

صورت او را چو پی در پی بدید
آمدش میلی به وصل وی پدید

بر سر آن شد که کام او دهد
شکر کامی به کام او نهد

لیک برهانی ز غیبش رو نمود
عصمت یزدانیش دریافت زود

دست خویش از کام او ناکام داشت
کامگاری را به هنگامش گذاشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۰ - به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - رباعیات خیام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.