۲۷۳ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی

عاشقی در گوشه ای بنشسته بود
گفت و گو با خویش در پیوسته بود

هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی

گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب

گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست

غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید

گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام

عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه

گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان

ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است

گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم

سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او

گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - اشارت به آنکه مقصود ازین مدحت ها مدحت شهریار کامگاریست خلدالله ملکه و سلطانه
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.