۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید

جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی

ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی

ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی

ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی

باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای

عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای

اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای

دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای

خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه

شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه

غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه

در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه

ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست

فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست

گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست

در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست

و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند

رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند

بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند

هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند

شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی

از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی

بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی

ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی

صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد

اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد

هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد

تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد

در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری

اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری

در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری

با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری

خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم

سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم

بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم

در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم

بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد

آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد

حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد

در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد

در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴ - نیز در مدح اتسز
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر اتسز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.