۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸

زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز
به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت
که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی
بدان رسید که بر رو فکند مارا راز

چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست
بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز

دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز

خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است
ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز

ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.