۳۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸

غم بگذرد از من چو به من برگذری تو
آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو

از نازکی پای تو ای یار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو

وین دیده روشن چو من از بهر تو خواهم
خواهم که بدین دیده روشن گذری تو

ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز
بیمست که این پرده رازم بدری تو

از غایت خوبی که دگر چون تو نبینم
گویم که همانا ز جهان دگری تو

بخریده امت من به دل و جان و تو دانی
شاید که دل و جان من از غم بخری تو

ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من
چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو

از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن
دارم خبر از تو که ز من بی خبری تو

سرمایه این عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سری تو

چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من
وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو

هر چند که کردی پسرا عیش مرا تلخ
در جمله همی گویم شیرین پسری تو

بیدادگری کم کن و اندیش که امروز
در حضرت شاه ملک دادگری تو

بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم
کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.