۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۳ - شکوه از سعایت ابوالفرج

بوالفرج شرم نامدت که بجهد
به چنین حبس و بندم افکندی

تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی

شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی

مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی

زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی

گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی

چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی

وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی

وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی

تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی

که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی

هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی

به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی

کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی

زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۲ - مجازات باد خزان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۴ - قطعه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.