۲۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی

ای یل هامون نورد ای سرکش جیحون گذار
از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار

عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه
حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار

مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار

تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتی در عمل
بیش یک ساعت ندیدند از برای کارزار

درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار

زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور
زآن هیون ابر سر وز آن عقاب باد سار

کوه با مغز کفیده چرخ بار روی سیه
ابر با پر شکسته باد با پای فگار

رودها کوبی به روز و بیشه ها مالی به شب
روزهای روشن دشمن کنی شبهای تار

کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رود و ساز و نه نشاط می گسار

داستان رزم های تو کند باطل همی
در زمانه داستان رستم و اسفندیار

یک شب از دهگان به چالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار

در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم
بر زمین بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار

کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند
تازیان اندر عنان و بختیان اندر مهار

پویه کردند از ره باریک بر شمشیر تیز
غوطه خوردند از شب تاریک در دریای قار

ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار

کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران
بادهای تیز قوت ابرهای تند بار

چون علم های گشاده بندهای سبز سوز
با سنان های کشنده شاخ های تیز خار

لشکر یأجوج رخنه ساخته بر کوهسار
راست چو سد سکندر حصن های استوار

شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار

آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر
خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار

صبحدم ناگه چو با تکبیر بگشادی عنان
خاست از هر سو خروش گیر گیر و داردار

شد حقیقتشان که اکنون هیچ کس را زان گروه
یک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار

بر فرار کوهها کردند یک لحظه درنگ
در مضیق غارها ماندند یک ساعت بشار

تو در آن بقعت پراکندی به یک نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار

چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند
یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار

مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ
خانه هاشان را بساطی کردی از سوزنده نار

سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید
چون ظفر کرد از مسیر باد پایان آن شمار

از برای آنکه در پیکارگه روی هوا
پر ستاره آسمان را کردی از دود و شرار

چون سمن زاری کند زین پس سباغ از استخوان
دشت هایی را که از خون کرده ای چون لاله زار

ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار

آمد از دهگان سبک پایی که یکجا آمدند
از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار

تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو
بسته جان ها و میانها بندگانت استوار

طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج
تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بی قرار

از میاه راوه بگذشتی به یک منزل چو باد
تا شده تر تنگ های مرکبان راهوار

رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در گشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار

ره بریدی و تو را توفیق یزدان راهبر
جنگ جستی و تو را اقبال سلطان دستیار

ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گویی بود نالان بر تن او زارزار

تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک
شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار

در میان گرد بانگ کوس بونصری بخاست
نصرتش لبیک ها کرد از جوانب هر چهار

چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی
تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار

زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق جه
در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار

بر لب دریای کینه آمد و بارید و خاست
خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار

نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ
نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار

گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار

خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک
ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار

عمر و مرگ آمیخته در یکدگر چون روز و شب
ابر و گرد آمیخته در یکدگر چون پود و تار

تیغ بران مغزهای سرکشان را مشتری
تیر پران عمرهای گردنان را خواستار

آتش خنجر پس پشت آب راوه پیش روی
تو چه گویی مرگ دادی هیچ کس را زینهار

تیغ هندی چون ز خون های دلیران راند جوی
نیزه خطی ز سرهای سران آورده بار

گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیر
در هوا ده تیروار راست در ده تیروار

کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ کشیده طول و عرض رهگذار

تو سبک زان آذری کیشان ز بهر کرکسان
دعوتی بس با تکلف کردی ابراهیم وار

یک سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد
اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل کردگار

سایرا کان نصرت بونصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار

دشمنی مرگ تلخ اندر سرافکندش گریز
دوستی عمر شیرین در دلش خوش کرد عار

نه میسر گشتش از ادبار خودساز نبرد
نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار

چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب راوه را بر آتش تیغ اختیار

در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز
در هزیمت خویش را بر زد به آب از اضطرار

آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار

جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود
هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار

من چنین دانم که او این مرگ را فوزی شمرد
زانکه برهانید او را از عذاب انتظار

زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار

تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو
آمد و آورد فتح سایری پیشت نثار

در نهان عصیان همی ورزند رایان سله
ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشکار

این زمستان گر چنین ده فتح خواهی کرده گیر
من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر

کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست
تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار

من به توفیق خدا و قوت اقبال تو
نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار

تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمین
تا لب راوه من از برده بپیوندم قطار

وین هنر مشمر بدیع از من که قابل طبع من
هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار

ای ز مردان جهان اندر کفایت برده دست
دستبردت شد جهان را صورتی از اعتبار

شاد باش و دیر زی کامروز بزم و رزم را
آفتابی با فروغی آسمان با مدار

رستم ناورد گردی حیدر پیکار ویل
از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار

ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار

شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه
چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار

نام جویی دولت آموزد همی بی شک ترا
نام جویی را چو دولت نیست هیچ آموزگار

بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت که او
لشکری دارد قوی از حسن رای شهریار

تا تو را نزدیک او در کار کرد این چاشنی است
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار

ای فروزان رای و معطی دست ساکن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادی و کوه وقار

بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو
بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار

آن ظفر یابی تو در میدان که اهل کفر و شرک
شد ز پیکار تو ناقص دوده و ابتر تبار

وان شجاعی روز کوشش را که همچون روز حشر
زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار

و آن جوادی صدر بخشش را که امید جهان
دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار

با گل بر و می جود تو جمع سایلان
ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار

ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار

از پی انگشت و کفت آفرید ایزد مگر
خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار

تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ
پیری او در خزان باشد جوانی در بهار

از جوانی تا به پیری در صلاح ملک و دین
رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار

همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست
همچنین بادی به دولت بر ظفرها کامگار

همچنین از شاخ های بخت بار فتح چین
همچنین در باغ های طبع تخم مدح کار

هم به صدرت قصه های زایران را التجا
هم ز نامت مدح های مادحان را افتخار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۹ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۱ - شکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.