۳۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲

چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد

وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت
زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد

دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد

چون بارگیر شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد

چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد

دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد

شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)

دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد

حسنت مرا مقید زندان عشق کرد
یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد

بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد

من کار عشق از مگس آموختم که او
شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد

من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد

نادیتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد

زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد

گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا
هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد

موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود
چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد

بیضای غره تو ز خود برد هرکرا
سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد

این تاج لایق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علینا در اوفتاد

شاید که جمله دست تمسک درو زنیم
در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد

کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد

دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد

آن کو بسعی از همه کس دست برده بود
در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد

در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد

جانا سگان کوی حوالت مکن بمن
از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد

زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب
آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد

ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای
کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد

آتش بخرمن مه این کشت زار سبز
گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد

تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای
بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد

عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند
بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد

جانی که بود مریم بکر حریم قدس
در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد

ای خرسوار اسب طلب در پیش مران
چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد

لایق نبود طعمه او را ولی نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد

ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد

بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد

هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی
مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد

این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.