۳۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۲

الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی

چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی

گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی

دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی

منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی

مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی

بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی

نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی

طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی

اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی

من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی

ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی

گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.