۲۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۰

چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی

هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی

دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی

آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی

نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی

هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی

گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟

من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟

خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی

کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی

سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.