۲۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۰

از آن شکر که تو در پسته دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری

ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری

نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری

جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری

نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری

پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری

بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!

ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری

چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.