۳۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۷

همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من

دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من

مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من

ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من

علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من

ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من

خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من

من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من

همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من

مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من

تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من

گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من

گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من

بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من

از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.