۳۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۱

ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن

از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن

نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن

صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن

در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن

مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن

در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن

ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن

از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن

مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن

از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن

تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن

گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن

سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن

سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.