۲۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۸

اگر شبی ز وصال تو کام برگیرم
غذای جان ز لب تو مدام برگیرم

چه باشد از پس چندین هزار ناکامی
اگر من از لب شیرینت کام برگیرم

دلم بسوخت درین غم بگوی تا از تو
اگر مرا طمعی هست خام برگیرم

تو صید من نشوی ور کنم ز جان دانه
بر آن نهادم دل را که دام برگیرم

مرا ز لعل لبت بوسه یی تمنا هست
وگر چنانک نبخشی بوام برگیرم

مقیم کوی توام، دل نمی کند رغبت
که خاطر از تو و رخت از مقام برگیرم

فغان مرغ سحر دوش خود مرا نگذاشت
که حظ خویشتن از تو تمام برگیرم

شمایل تو یکی از یکی بدیع ترست
بگوی تا دل خویش از کدام برگیرم

سخن ز شرم تو پوشیده تا بکی گویم
حجاب شبهه ز روی کلام برگیرم

مرا چو لعل تو هر جزو گوهری گردد
چو شمع اگر ز نگین تو نام برگیرم

مرا بکام رسان از لبان خود گرچه
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مرا اگر تو مشرف کنی بدشنامی
منش بجای هزاران سلام برگیرم

کمینه بنده تو گفت سیف فرغانی
که بار خدمت تو چون غلام برگیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.