۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۷

یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش

یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش

چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش

من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش

عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش

گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش

گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش

ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش

چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش

در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش

عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش

دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش

خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش

سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش

بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش

خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.