۲۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۱

ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار
قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار

گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را
رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار

ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن
حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار

همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد
بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار

بی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمین
آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار

تا شب قدر وصال او بیابم لطف کن
آنچه برمن می رود از روز هجران عرضه دار

دردمند عشقم ودرمان من دیدار اوست
تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار

خامشی امکان ندارد بعدازین احوال من
گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار

بلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابر
اشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دار

چون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگو
ور سلیمان را ببینی حال موران عرضه دار

در فراق یار یوسف حسن می دانی که من
همچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دار

تحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسان
خدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار

گر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهد
ازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار

سیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشید
با جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.