۲۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۹

عمر بی روی یار چون باشد
بوستان بی بهار چون باشد

عشق با من چه می کند دانی
آتش و مرغزار چون باشد

چند گویی که باغمش چونی
ملخ و کشتزار چون باشد

بار بر سر گرفته ره درپیش
رفته در پای خار چون باشد

من پیاده کمند در گردن
هم ره من سوار چون باشد

عالمی در وصال و من محروم
عید و من روزه دار چون باشد

درچنین کار دورم از دل و صبر
هیچ دانی که کار من چون باشد

شتری زیر بار در صحرا
بگسلد ازقطار چون باشد

خود تو دانی که سیف فرغانی
دور از روی یار چون باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.