۲۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۹

هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد
زبوی اودل وجان را خمار برخیزد

دهند گردن تسلیم سروران جهان
بهر قلاده که از زلف یار برخیزد

اسیر عشق برند از قبیلهای عرب
چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد

اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد
هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد

چواو بدلبری اندر میانه بنشیند
هزار دلشده ازهر کنار برخیزد

بروز حشر ببینی که کشته شوقش
زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد

میان حسن و رخش ازخطش غباری هست
چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد

چو بافراقش بنشست سیف فرغانی
بود که ازره وصل انتظار برخیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.