۳۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸

فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را

منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را

بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را

تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را

برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را

به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را

چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را

به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را

اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را

مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را

ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را

مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را

چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.