۲۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید

سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او

باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او

بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او

این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او

چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او

از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او

این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او

خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او

بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او

آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او

یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او

اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او

همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او

خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او

درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او

از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او

همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او

تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او

آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او

آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او

از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او

میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او

فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او

خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او

لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او

با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او

ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او

روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او

تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او

روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او

همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او

چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او

فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۶ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۸ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.