۳۳۵ بار خوانده شده

ترکیبات

سـاربـانـا ! رحـم کـن بـر آرزومــنـدانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار

کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار

بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار

تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار

کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار

بادیه پیـما شد از هر دیده‌ام صد قطره خون
سـوی جانان دیر می‌جنبد چرا امـشب قطار؟

نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را

چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمی‌جنبد زجای؟

گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای

مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای

آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای

کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای

نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای

مردة صدساله با صد رعشه می‌خیـزد زخاک
می‌وزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت

من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان

در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟

«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان

«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان

«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان

از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـش‌تر از آبـدانی قـبله‌گـاه انـس و جـان

هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل

السّلام ای چهره‌ات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود

السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود

السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود

السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود

السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود

السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود

السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام

ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آورده‌ام !
کـرده‌ام بی‌حـد خـطـا و الـتـجـا آورده‌ام

بـوده‌ام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آورده‌ام

هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آورده‌ام

تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آورده‌ام

زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـی‌زادِ راه آورده‌ام

کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آورده‌ام

شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آورده‌ام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک

سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام

شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام

رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنه‌ای
مـرده بـهـرِ قـطـره‌ای از آبِ حیـوان توام

دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه می‌آیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام

دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـی‌نهـد بر فـرق، دربـان تـوام

«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ‌ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام

برلب افتاده زبان، گَرگین سگی‌ایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند

حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـوده‌اند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزوده‌اند

هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـره‌اند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشوده‌اند

شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربوده‌اند

غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنموده‌اند

روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـوده‌اند

« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلوده‌اند

در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیموده‌اند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.