۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۸۵

گر حقیقت نشدت واقعه جانی من
زلف را پرس که از کیست پریشانی من

پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر
تا بدانی صنما موجب حیرانی من

غمزه هایت به فسون در دل من در رفته
تا به تاراج ببردند مسلمانی من

دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم
خبری داری از آن یوسف زندانی من

شد زمستانی ز دم سرد من آفاقی بخش
میوه ای از چمن وصل زمستانی من

گر میسر شودم چون تو پری رخساری
بشود روی زمین ملک سلیمانی من

برنگیرم ز خط حکم تو پیشانی خویش
که خداوند به بسته ست به پیشانی من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.