۲۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۴۸

من ندیدم چون تو هرگز دلبری
سرکشی عاشق کش و غارتگری

از تو یک ناز و ز خوبان عالمی
وز تو تیری و ز دلها لشکری

از زمین پنهان بماند آفتاب
گر برآیی بامداد از منظری

من سری دارم که در پایت کشم
گر تو در خوبی نداری همسری

از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگین دل بلای کافری

دست نه بر سینه ام تا بنگری
آتش پوشیده در خاکستری

ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آیی از دری

من که از خود بر تو غیرت می برم
چون توانم دیدنت با دیگری

هر که دید از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشتری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.