۲۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۳۰

مرا دل با یکی مانده ست جایی
که ناید روزی از کویش صبایی

همه کس ز آتش بیگانه سوزد
من مسکین به داغ آشنایی

بیا، ای زاغ، کاین آن استخوان است
که بر وی سایه اندازد همایی

مزن طعنه پریشانیم بگذار
که عمرم رفت بر باد هوایی

به جرم عشق کشتن حاجتم نیست
که داند عشق کردن هم سزایی

مه و خورشید گو، بر جای خود باش
که ما هم شاهدی داریم جایی

ز عشقت کار من جایی رسیده ست
بجز مردن نمی بینم دوایی

ز تیغت بیم خسرو بیش از این نیست
که گیرد دامنت خون گدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.