۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۹۲

عزیزی همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاری
به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری

جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری

به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی
ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری

ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن
کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری

چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری

وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری

به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری

مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری

به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو
شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.