۲۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۶۳

ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی

گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی

چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی

هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟

آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!

مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی

پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی

تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی

خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.