۲۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۸۳

خنده را سوختن جان من آموخته ای
غمزه را غارت ایمان من آموخته ای

جان به بازی ببری از من و بازم ندهی
این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟

می زنی بر من سرگشته که سربازی کن
گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای

طره را بشکنی و باز ببندی، دانم
این شکست از پی پیمان من آموخته ای

جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی
آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای

پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای

چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم
این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.