۵۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۴۸

ای عشقت آتشی به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده

هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده

مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده

هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده

لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده

نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده

اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده

چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده

دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده

تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده

هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.