۲۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳۶

از آن خویش کنم من که جان دهم بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان

بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان

چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان

برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان

مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن

من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان

صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان

غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان

گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.