۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳۱

بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفس باز پس است این

در هستی من چند زنی شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این

گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب
خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این

ای باد، برو این نفس از ما برسانش
کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این

خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی
هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این

گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت
تیری به من انداخت که فریادرس است این

من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟

خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.