۵۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹۷

دلم که سوخت ز عشقش چراغ جان من است آن
غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن

مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود
که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن

جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد
وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن

بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم
بخوان که درد فزاید که داستان من است آن

به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من
تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن

شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم
چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن

اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن
چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن

گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی
ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن

شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی
غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.