۲۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹۴

چنین که بی تو زمان نمی توان بودن
نه مردمی بود از چشم ما نهان بودن

دمی به سوی من آی، ار چه عیب شاهان است
به کنج محنت درویش میهمان بودن

ز دیده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستیست به کوی تو رایگان بودن

صبور بودنم از دیدن رخت گویند
چرا ز دیده نباشم، اگر توان بودن؟

ز سینه ام نه همانا برون روی همه عمر
چنین که خوی شدت در میان جان بودن

ملامتت نکنم گر جفا کنی، زیراک
رها نمی کندت حسن مهربان بودن

به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
از آن به است که در بند نیکوان بودن

طریق بوالهوسان است نی ره عشاق
ز عشق لاف، پس از فتنه بر کران بودن

مپرس قصه خسرو، چه جای پرس آن را
که حیرت رخت آموخت بی زبان بودن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.