۳۲۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸۸

کم زان که جان به کوی تو دانیم سوختن
گر جمله وام را نتوانیم توختن

گر تو نظاره آیی و یا پرسش کنی
ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟

در پرده پوشی ام چه کنی کوشش، ای رقیب
جهل است چاک دامن دیوانه دوختن

جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک
یوسف به من یزید نشاید فروختن

شبهای من سیاه تر است، ار چه نیم شب
از آه من چراغ توان برفروختن

دعوی عشق کرده خسرو بیایدت
چون هندوان در آتش غم زنده سوختن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.