۲۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸۶

باز آمد آن که سوخته اوست جان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من

هر چند بینمش، هوسم بیش می شود
روزی در این هوس رود البته جان من

آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزی اگر ز خاک نیایی نشان من

ای زاهد، آن قدر که دعا می کنی مرا
نامش بگوی بهر خدا از زبان من

داغ غلامی تو دریغم بود از آن
هیچ است و باز هیچ بهای گران من

بیگانگی مکن چو در آمیختی به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من

گفتی «حدیث بوسه تو دانی، ز من مپرس
زیرا نگنجد این سخن اندر دهان من »

چون نالم از غم تو که پرورده وی است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من

ای مهر آرزوی، ز خسرو بتافتی
شرمت نیامد از من و اشک روان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.