۲۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۶۶

خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن

جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن

هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »

مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن

جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن

معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.