۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۳۹

هر مجلسی و ساقیی، من در خمار خویشتن
هر بیدلی آمد به خود، من بر قرار خویشتن

زین سوی جور دشمنان، زانسوی طعن دوستان
خلقی به طعن و گفتگو، عاشق به کار خویشتن

ای پندگو، هر دم دگر چه آتشم در می زنی
من خود به جان درمانده ام با روزگار خویشتن

جانا، چو خواهی کشتنم در آرزوی یک سخن
باری به دشنامی مرا کن شرمسار خویشتن

می دانی آخر مردنم عمدا، چه می گویی سخن؟
درمانده ای را کشته گیر از انتظار خویشتن

تو در درون جان و من هر دم در اندوه دگر
یارب که چون پاره کنم جان فگار خویشتن

گر در خمار آن می ای کز کشتن عاشق چکد
این خون خود کردم بحل، بشکن خمار خویشتن

برداشتم ره در عدم، بگذاشتم دل در برت
گه گه مگر یادآوری از یادگار خویشتن

خود غمزه بر خسرو زنی، بر دیگران تهمت نهی
مانا به فتراک کسان بندی شکار خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.