۲۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۳۶

ماهی گذشت و شب نخفت این دیده بیدار من
یادی نکرد از دوستان یار فرامش کار من

فریاد شبهایم چنین کز درد می آرد خبر
بسیار دلها خون کند، این ناله های زار من

زین بخت بی فرمان خود در حیرت مرگم، دمی
بیرون نیاید چون کنم این جان بدکردار من

یار ار چه از چشم نکو دیدن نمی آرد مرا
ای دیده بد، کور شو، گر ننگری در یار من

هان، ای رقیب، ار می کشی هم بر کفش نه تیغ را
مانا که شرمی آیدت از دیده خونبار من

بر جان من آخر هنوز، از چیست، بر آمد گره؟
بس نیست این کان زلف زد چندین گره در کار من

گر تو نیآزاری، بگو تا خویش را قربان کنم
چه پرسی از آزار دل، می بین به جان زار من

من خون خود کردم بحل، زان گونه کت باید، بکش
باشد که خشمت کم شود، ای کافر خونخوار من

گفتی که راز این درون سوزی ندارد آنچنان
تو راست می گویی، ولی پیداست از گفتار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.