۲۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۲۷

از همچو تویی برید نتوان
بر تو دگری گزید نتوان

تا چند کشم جفایت آخر
محنت همه عمر دید نتوان

زین پس من و جور عشق و تسلیم
کز آمده سر کشید نتوان

غم سینه بسوخت، چون توان کرد؟
خود پرده خود درید نتوان

یاران عزیز، پند گویند
گویند، ولی شنید نتوان

من کز پی خواریم چه تدبیر؟
عزت به درم خرید نتوان

بی یاری بخت کام دل نیست
بی پر به هوا پرید نتوان

ایوان مراد بس بلند است
آنجا به هوس رسید نتوان

این شربت عاشقیست خسرو
بی خون جگر چشید نتوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.