۳۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹۸

ابر می بارد و من بار سفر می بندم
چشم می گرید و من از تو نظر می بندم

چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه
بر سر آب روان پل ز شکر می بندم

جان گسسته ست گره می زنمش از گریه
گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم

بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست
وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم

گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »
حال این است که می بینی، اگر می بندم

از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست
بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟

نمکی بخش به خسرو که برای توشه
خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.