۳۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹۶

ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم

بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم

پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم

نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟

تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم

زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم

گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.