۲۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸۲

ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟

به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم

سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم

به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم

چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم

زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.