۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۷۰

دل آواره به جایی ست که من می دانم
جان گرفتار هوایی ست که من می دانم

بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید
مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟

سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین
زان که مهر گیایی ست که من می دانم

چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم

گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود
زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم

عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی
کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم

آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد
این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.