۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۶۹

کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم

دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم

شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم

آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم

ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم

چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟

غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.