۲۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۶۴

یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم

شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم

چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم

نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم

خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم

چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم

می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم

ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم

صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.