۲۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴۸

نفسی برون ندادم که حدیث دل نگفتم
سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم

چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا
که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم

من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت
به دو چشم خوابناکت که اگر شبی بخفتم!

همه خلق خواند مجنون ز پی توام که هر دم
به صبا پیام دادم، به پرنده راز گفتم

من اگر ز دیده رفتم سر کوی تو، چه رنجی
که رهی ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم

شب من هزار ساله، تو به سینه طرفه کاری
که هزار ساله راهم به میان و با تو خفتم

رسدت که بوی خسرو نکشی که نازنینی
که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.