۴۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۴۷

بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم

چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم

معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم

دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم

تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم

جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم

مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم

ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم

نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.