۲۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۳۸

من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم

ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم

فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم

مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم

بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.