۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۹۱

رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش

من بدینسان که حال خود بینم
نبرم جان ز چشم اقبالش

چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش

هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش

دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش

هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش

من مسکین نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش

در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره یوسف از رخت فالش

چه درازست بین غم خسرو
که رود بی تو هر شبی سالش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.